همیشه یه احساس گناه همراهم بود.
احساس خفگی...
احساس سنگینی...
حیرون و سرگردون مونده بودم که چه طوری می تونم غلط هام رو پاک کنم !
کم کم داشتم با سنگینی این غلط ها انس می گرفتم و خودم رو برای رفتن به جهنم آماده می کردم که ناگهان ...
به قول خودمون، مغزم با خودش درگیر شده بود که چرا این همه احساس شکست؟
چرا این همه دلسردی؟
چرا این همه پژمردگی و نا امیدی؟
به سرم زد که برم یه غلط گیر، گیر بیارم.
یه غلط گیری که بتونه غلط های زندگیم رو پاک کنه.
یه غلط گیری که حتی بعد از استفاده، هیچ ردی از خودش به جا نذاره.
خلاصه یه غلط گیر درست و حسابی ...
هر چی گشتم، غلط گیر درست و حسابی ای پیدا نکردم .
هر غلط گیری که توی بازار بود، یا نمی تونست غلط هام رو پاک کنه و یا اینکه بعد از غلط گیری، یه رد درست و حسابی از خودش به جا می ذاشت.
من یه چنین غلط گیری نمیخواستم...
مغزم همینطوری داشت با خودش کُشتی می گرفت که ناگهان به سرم زد برم جمکران ...
کوله بار سنگین گناه ها و غلط هایی رو که مرتکب شده بودم، روی دوشم انداختم و رفتم جمکران ...
این کوله بار سنگین، واقعا کمر شکن بود.
تازه فهمیده بودم عجب غلط هایی کرده بودم و متوجهشون نشده بودم...
به درب ورودی جمکران که رسیدم، خادم های جمکران منو راه ندادن. گفتن اول وسایلت رو امانتداری تحویل بده، بعد.
رفتم کوله بارم رو به امانتداری تحویل دادم.
سبکی و راحتی رو با تموم وجودم احساس می کردم. دوست داشتم برای همیشه توی جمکران بمونم تا مجبور نباشم دوباره اون کوله بار رو از امانتداری پس بگیرمو دوباره سنگینی اون کوله بار رو تحمل کنم.
رفتم داخل و ... بقیه اش بماند.
با دلی شکسته قصد برگشتن کردم. به درب خروجی که رسیدم، یه راست رفتم امانتداری.
کوله بارم رو تحویل گرفتم ولی انگاری خیلی سبک شده بود. یکی خالیش کرده بود.
یه کمی که دقیقتر شدم دیدم کاملا خالیش نکردن. انگاری هنوز توش یه چیزایی هست.
کوله بارم رو باز کردم و دیدم توش یه غلط گیره.
یکی از همون غلط گیرایی که دنبالش می گشتم.
برداشتم و نگاش کردم. تازه فهمیدم که چه چیزی می تونه غلط هام رو پاک کنه و هیچ ردی به جا نذاره.
فهمیدم که:
بهترین و باکیفیت ترین غلط گیری رو که میشه تصورش کرد، همین "توبه" است.
آنچنان غلط ها رو پاک می کنه که حتی کوچکترین ردی هم باقی نمیذاره.
((( فقط کافیه یه بار امتحانش کنید. )))
یـــــاعــــلــــی